ما اینجا روبروی خالیترین صندلی جهان نشسته ایم .
اینجا جمع نشوید ، جنایتی اتفاق نیفتاده ، اینجا پسری تنها که فکر میکرد تنهاست ، تنهایی خود را تقسیم کرد !!!!!!ا
آری دیگر تنها نیست ولی همان تنهای اول است .
پسرک تنها حالا بجز خدا به دور دستی زییا می نگرد و میگوید:
مرد غمگین با خوابهای شکاکش خدا حافظی کرد ، و از قالب پوسیده غم بیرون آمد .
آری زنده گی را برای بدست آوردن زندگی می خواهد .